زندگی برتر

به من بگو نگو ، نمیگویم ، اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم ، من می فهمم .

زندگی برتر

به من بگو نگو ، نمیگویم ، اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم ، من می فهمم .

شرایط موفقیت در این کار

بپرسید: انگیزه های خرید مشتری را از دیدگاه شرکت او.
بپرسید: انگیزه های شخصی مشتری را.
بشناسید: محصول خود را.
آگاه باشید: از نقاط ضعف و قدرت رقبا.
توضیح دهید: ارتباط بین نیازهای مشتری و امتیازهای کالا را.
بررسی کنید: چگونگی غلبه بر اعتراض ها را.
بازنگری کنید: نیازهای مشتری و مزیت های محصول خود را.
بپرسید: تصمیم مشتری را.
به یاد داشته باشید: که در چهار راه زندگی ، چالش برانگیز ترین راه را برگزینید.
به یاد داشته باشید: روزی که یادگیری را متوقف کنید ، روز پایان تخصص شماست.

حقیقتی کوچک برای 100% ساختن زندگی

حقیقتی کوچک برای 100% ساختن زندگی

لینک

تقدیم به هر چه قلب پاک...

گلدکوئستی ها چه هدفی دارند؟

 

 

تقدیم به قلب پاک همه گلدکوئستی ها...

 

از وقتی وارد گلدکوئست شدم با گلدکوئست خوردم، خوابیدم، کار کردم، زندگی کردم و هرگز آن را رها نکردم. چون گلدکوئست مرا به سرمنزل مقصودم که همان اهدافم است خواهد رساند.

در پی مخالفت هایی که تا بحال با گلدکوئست شده من اصلا تعجبی نداشته ام چون انتظار چیز دیگری را نداشتم. تنها موضوعی که در مقالات روزنامه ها و برنامه های تلویزیونی بسیار باعث رنجش من شد مورد تمسخر و تحقیر قرار گرفتن اهداف مقدس گلدکوئستی ها بود.

انگار بعضی از آقایان یادشان رفته که از میان همین مردم برخاسته اند؛ پس نمی دانم چرا مردم را کودن و احمق معرفی می کنند؟!

یادمه تو یه برنامه تلویزیونی، گفته شد در جلسات آموزشی گلدکوئست به اعضا یاد می دهند که رویا پرداز باشند و با آرزوهای خود دیگران را هم بدبخت کنند و به نوعی آنها را به رویاهای شیرین می برند تا از آنها به سمت مقاصد شومشان استفاده کنند!!!!!!!!!!!

باور کنید وقتی این جملات را می شنیدم از شدت ناراحتی بغض کرده بودم و به حال گوینده تاسف می خوردم.

می دانید چرا؟

چون واقعیت چیز دیگری بود که من خودم آن را تجربه کرده بودم.

پس بخوانید تجربیات واقعی و تلخ و بعضا شیرین مرا؛

در طی این مدتی که عضو گلدکوئست بوده ام یادگرفته ام برای کارم مقصد و هدفی تعیین کنم تا هر وقت سختی ها و مشکلات کار به سراغمان آمد یاد هدفم بیفتم و انگیزه ام را از دست ندهم. در جلسات گلدکوئست این فرصت به من دست داد تا بی پروا و بدون خجالت راجع به هدفهام صحبت کنم.

اما در بسیاری از موارد در برابر این همه انسان بزرگ با قلبهای مهربان حتی خجالت می کشیدم سرم را بالا بگیرم.

-                     با دوستی ملاقات کردم که می گفت: «اولین پورسانتم را خرج امام حسین (ع) می کنم.»  راستش در دلم خیلی به نظرم کودکانه آمد اما وقتی دیدم در شب عاشورا در هیئت محلمان با خرج خود برای سالارش حسین سنگ تمام گذاشت. در دل آهسته نجوا کردم: چقدر من در مقابل دوستان گلدکوئستی ام حقیرم.

-                     یکی از دوستانم با پورسانتهاش ماه رمضان همین امسال در طرح اکرام ایتام سه کودک یتیم را تحت سرپرستی گرفت. آنوقت بود که در دل آهسته نجوا کردم: چقدر من در مقابل دوستان گلدکوئستی ام حقیرم.

-                     یه بار از یکی از گلدکوئستی ها هدفش را در گلدکوئست سئوال کردم. جواب داد: «می خوام بچه های بی مادرم را در رفاه کامل بزرگ کنم در حالی که الان به خاطر فقر زیاد و نداری حتی روی دیدنشان را هم ندارم.» در دل آهسته نجوا کردم: چقدر من در مقابل دوستان گلدکوئستی ام حقیرم.

-                     هفته پیش از حاضرین در جلسه پرسیدم: بچه ها با پولهایی که از گلدکوئست بدست می آورید چکار می کنید؟

بخوانید جوابهای حیرت انگیز را:

·                                            یکی گفت: «میخوام یه خونه بخرم تا مجبور نباشم هر سال مانند خانه بدوش ها از این خانه به آن خانه بروم.»

·                                            یکی دیگه گفت: «یه ماشین می خرم تا خانواده 5 نفری ام را به زیارت امام رضا(ع) برای اولین بار ببرم.»

·                                            دیگری گفت: «دو تا بچه پشت کنکوری دارم اما نمی دانم با حقوق 160 هزار تومن! فعلی ام می توانم خرج دانشگاهشان را بدهم یا نه به خاطر همین تصمیم گرفتم با پورسانت گلدکوئست آنها را به دانشگاه بفرستم.»

در دل آهسته نجوا کردم: چقدر من در مقابل دوستان گلدکوئستی ام حقیرم.

-                     سه ماه پیش از fun برمی گشتم، با خواهر و برادری آشنا شدم که از اعضای گروه دیگری بودند. وقتی درباره اهدافمان در گلدکوئست صحبت می کردیم برادر گفت: «شوهر خواهرم چند ماه پیش تصادف کرد که منجر به مرگ یک نفر شد و بدلیل عدم توانایی مالی برای پرداخت دیه الان چند ماه است که در زندان بسر می برد و ما میخواهیم با فعالیت در گلدکوئست او را از زندان بیرون بیاوریم تا بالای سر خواهرم و بچه اش باشد.» در دل آهسته نجوا کردم: چقدر من در مقابل دوستان گلدکوئستی ام حقیرم.

-                     بهار همین امسال (84) بود که در دفتر نمایندگی در میرداماد با آقایی آشنا شدم که اصلا قیافه اش به نتورکرها نمی خورد. راستش اول فکر کردم اشتباهی اومده یااصلا کارگره! اما وقتی با او همصحبت شدم فهمیدم 1170 تا زیرمجموعه داره با تعادل حدود 380  !! جالب این بود که 1170 نفر در طول 7 ماه وارد شده بودند. اگر پرینت زیرمجموعه هایش را به من نشان نداده بود حرفهایش را باور نمی کردم. بهش گفتم: چی بهت انگیزه داد تا اینطور فعالیت کنی؟ گفت: «زمانی که بهم گفتند باید 11 میلیون تومان پول بدهی تا مادرت را درمان کنیم وگرنه امیدی به زندگی او با سلامت کامل نداشته باش! وارد گلدکوئست شدم و دو ماه پیش مادرم را در بهترین شرایط عمل کردیم و الان حالش رو به بهبودی است. در دل آهسته نجوا کردم: چقدر من در مقابل دوستان گلدکوئستی ام حقیرم.

-                     جمعه پیش از یکی از تازه وارد ها پرسیدم با گلدکوئست به چی می خواهی برسی؟ لیست اهدافش را نشانم داد. دیدم نوشته: «ساختن یک درمانگاه برای روستای .....» در دل آهسته نجوا کردم: چقدر من در مقابل دوستان گلدکوئستی ام حقیرم.

 

آقای دلسوز مردم، برایت متاسفم.

می دانی چرا؟

باورم نمی شود آیا تو می خواهی مشکلات مردم را حل کنی در حالی که حل مشکلات و نیازهای اولیه و حیاتی مردم برای تو رویا و آرزویی دست نیافتنی محسوب می شه؟!!!

تو به گلدکوئستی ها می گویی برای بخشیده شدن باید پورسانتهای خود را صرف امور خیریه کنند درحالیکه هنوز نمی دانی «چراغی که به خونه رواست .....»؟!!!

واقعا برایت متاسفم.

فقط کمی میان مردم بیا .................

 

 

 

با تشکر از دوست خوبمان: رضا ش

http://goldquestiniran.blogfa.com/

صبر

سلام دوستان

همیشه و همیشه به این فکر می کردم که شاید من جایی کم می گذارم و یا کم کاری کرده ام اما چرا انگیزه ام مثل روز اول حتی قوی تر است ... تا گذشت و چند روز پیش متن سخنرانی پاتمن را در سال ۲۰۰۴ بعد از مدتها خواندم و مطالب موجود اشتیاق تازه ای در من به وجود آورد و آن اینکه در تمام این مدت که کار می کردم با صبر و حوصله از تمام فراز و نشیب ها گذشتم هیچ وقت - قسم می خورم - هیچ وقت ذهنم را از کارم خالی نکردم و حالا می بینم که واقعا رمز موفقیت در never swich off  خلاصه می شود که لازمه اش داشتن صبر ایوب هست حالا دیگر صبر ایوب را سمبلی برای مقاومت می گذاریم و به کوئستی ها به خاطر استقامت وصف ناپذیرشان تبریک می گوییم .

به امید گامهای استوارتر ... better life

هیچ وقت اولین شانس رو از دست نده !

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.

برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..


زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب

 

منبع: هوای تازه

چگونه است؟

بسیارند مردمانی که:

لینک

خدا هست

مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت.

در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.

آنها دربارة موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند، وقتی به موضوع «خدا» رسیدند. آرایش گر گفت, «من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

.

مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»

کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟

بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟

اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشت.

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.

ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:

«می دانی چیست، به نظر من آرایشکرها هم وجود ندارند.»

آرایشگر با تعجب گفت:

چرا چنین حرفی می زنی؟

من این جا هستم، من آرایشگرم.

من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت:

«نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موی بلد و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»

«نه بابا، آرایشگرها وجود دارند!

موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»

مشتری تأیید کرد: «دقیقاً ! نکته همین است.

خدا هم وجود دارد!

فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

طناب The Rope

طناب

لینک

این برنامه توسط نرم افزار Power Point باز میشود.

 

·       آنچه مرا نابود نکند .قوی ترم می سازد.

·       تنها آن کس که عمل می کند می آموزد.

·       هیچ گاه بیهوده از کوهای حقیقت بالا نمی رویم. یا به نقطه ای بلند تر از امروز می رسیم یا نیرو هایمان را چنان می پرورانیم که فردا بتوانیم بالا تر برویم.

·       انسان وقتی با عقیده ای مخالفت می کند که لحن بیان آن برایش نا مطبوع بوده است.

بگذار هر روز...

 رویایی باشد

 باور کردنی

 بگذار هر روز

 عشقی باشد

 دچار شدنی

 بگذار هر روز

 بهانه ای باشد

 حیات بخشیدنی.